گنجشک و خدا
نوشته شده توسط : قاصدک

روز ها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمیگفت.هر بار فرشتگان سراغش را میگرفتند خدا میگفت:می ایدمن تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام کهدردهایش را در خود نگاه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:

"با من بگو آن چه در سینه ی تو سنگینی میکند"گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم ارامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی کسی ام .

اما تو با توفانی بی موقع ان را از من گرفتی!لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.سکوتی بر عرش طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی .باد را گفتم تا لانه ات را وا÷گون کند.انگاه تو از کمین مار پر گشودی.گنجشک خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.خدا گفت:وچه بسیار بلا ا که به واسته ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.





:: بازدید از این مطلب : 670
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 16 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
نفس در تاریخ : 1389/7/13/2 - - گفته است :
سلام خیلی قشنگ بود عالی بود

بازم بیاین به وبم سری بزنید

آپم بیا

ممنون از نظرتون

منتظرم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: