روز ها می گذشت اما گنجشک با خدا هیچ نمیگفت.هر بار فرشتگان سراغش را میگرفتند خدا میگفت:می ایدمن تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام کهدردهایش را در خود نگاه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند اما باز هم هیچ نگفت تا خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو آن چه در سینه ی تو سنگینی میکند"گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم ارامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی کسی ام .
اما تو با توفانی بی موقع ان را از من گرفتی!لانه ی محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.سکوتی بر عرش طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی .باد را گفتم تا لانه ات را وا÷گون کند.انگاه تو از کمین مار پر گشودی.گنجشک خیره در خدایی و وسعت پناه او مانده بود.خدا گفت:وچه بسیار بلا ا که به واسته ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.صدای گریه اش ملکوت خدا را پر کرد.
:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 265
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59